ღ♥ღMissing some oneღ♥ღ

♥♥♥♥♥دنیای عشق♥♥♥♥

ღ♥ღMissing some oneღ♥ღ

♥♥♥♥♥دنیای عشق♥♥♥♥

صدا....

صدایی می اومد..... 

صدایی بم اما دل نشین .... 

برگشت به عقب نگاه کرد تا ببینه که این صدای چیه.... 

برگشت اما هیچی نبود..... 

با خودش فکر کرد حتما اشتباه شنیده.... 

بیخیال شد و ادامه داد... 

آخه داشت کتاب می خوند.... 

یه چند دقیقه گذشت ... 

باز هم صدایی شنید.... 

اما این دفعه اعتنایی نکرد.... 

به خودش خندید گفت فکر کنم خیلی کتابه روم تاثیر گذاشته....آخه داشت یه رمان می خوند... 

کتاب و گذاشت و چشماشو بست.... 

چشماشو بست و نسیمه پاییزی رو روی پوستش حس می کرد.... 

نا خودآگاه یه لبخند زد و احساس آرامش کرد.... 

اما باز هم اون صدا و اون طنین رو شنید.... 

این بار دیگه عصبانی شد و برگشت و عقب رو نگاه کرد..... 

اما باز هم چیزی ندید.... 

حرصش گرفت... 

داد زد تو کی هستی؟؟؟؟... 

جوابی نشنید..... 

بلند تر داد زد تو کی هستی؟..... 

یه دفعه یه پسر بچه از پشت درخت ها امد بیرون و گفت من بودم خانوم.... 

تعجب کرد....با خودش گفت مگه میشه یه پسره ۱۳ -۱۴ ساله صدایی به این  بمی و قشنگی داشته باشه...!!!!!! 

رفت سمتش.... 

جلوش زانو زد و گفت : جانم؟کاری داری؟ 

پسرک که انگار ترسیده بود یه نگاهی کرد که ته دله آدم می سوخت...بعد با صدایی خیلی کم  گفت یه سوال داشتم...... 

او منتظر بود که پسرک سوالش رو بپرسه....گفت: بپرس.... 

پسرک گفت: شما تاحالا احساس کردی که خیلی تنهایی اما نتونی بگی چرا؟؟؟ 

 او باز هم تعجب کرد....تاحالا خیلی این احساس رو داشته اما فکر نمی کرد یه بچه هم این سوال براش پیش بیاد....رو به پسرک کرد . گفت: چرا  این رو می پرسی؟؟؟ 

پسرک گفت: چون من همیه این احساس رو دارم و خسته شدم ...می خوام به یه نتیجه یا راهکار برسم..... 

او گفت:راستش نه تنها من بلکه هر آدمی ممکنه به این احساس برسه....هر کسی باید خودش به یه نتیجه یا به قوله تو به یه راهکا برسه چون هر نتیجه یا هر راهکاری برای دیگران قابله قبول نیست.... 

پسرک چند لحظه با حخودش فکر کرد و گفت: این حرفتون قبول...اما من می خوام بدونم شما چیکار می کنین؟؟؟! 

او گفت:ببین پسره خوب من این احساس رو برای پس و پیش های زندگیم دارم و به نتیجه ای نمی رسی  چون الان زمان نتیجه گیری نیست اما من برای این که آروم شم به چیزهایی که دارم فکر می کنم..... 

پسرک گفت:این احساسی که تاحالا به خاطر خالی بودن از عشق بوده؟؟... 

او گفت: آره.... 

پسرک قطره های اشکی که روی گونه ی او جاری شده بود رو دید شرمنده شد....پیشه خودش  گفت چقدر عشق عجیبه....هم می تونه مثل یه زهر تلخ باشه هم می تونه مثل عسل شیرین ....پسرک از او خداحافظی کرد و رفت... 

اما اون موند یه دنیا خاطره..... 

افسوس خورد  

یاده یه نوشته افتاد که چند روز پیش خونده بود افتاد.... 

اون نوشته این بود....  

.

 

* هیچگاه نمی توانید یک اشتباه را دو بار مرتکب شوید چرا که بار دوم دیگر آن یک اشتباه نیست بلکه یک "انتخاب" است.  
 
  
 

یادم باشد دیگر هرگز خاطره هایم را کند و کاو نکنم!
مثل آتش زیر خاکستر می ماند...
حساب از دستم در رفته...
چندمین بار است که با یاد نگاه آخرت آتش می گیرم...؟
 

او....

روزی داشت قدم می زد.....مثل همیشه یه هندفری تو گوشش بود و آهنگ گوش می داد....زیاد آهنگای شاد گوش نمی ده......آهنگایی که حرفه دلشو می زنن بیشتر ترجیح میده......خیلی خشته بود....هرکسی به چهره اش نگاه می کرد و یکم دقیق میشد می فهمید یه غمی داره......از خیابونا همین جوری رد میشد....خیلی بی هدف بود....نمی خواست بره خونه....هر وقت می رفت خونه بدتر ناراحت میشد....قلبه کوچیکش بجای تپش منظم خیلی نامنظم بود مثل روحش مثل ذهنش.....سرش جدیدا خیلی درد می گرفت......صداها و چهره ها مثل یه فیلم گریه دار همش جلو روش بودن.....خیلی گیجه.....یه آن به خودش اومد دید اصلا هدفی نداره....اصلا نمی دونه چشه.....  

 قدم زد و فکر کرد.....  

قدم زد....  

فکر کرد....  

دوباره و دوباره....  

.

 

ساعت هاست داره راه می ره..... هر وقت بچه دبستانی هارو می بینه ناخودآگاه یه لبخند می زنه....به یاده اون روزهای بی دغدغه....روزهایی پر از شادی که بزرگترین غمش نمره ی ۲۰ کلاس شدن و نتونستن دیدن برنامه ی مورد علاقش از تلویزیون به خاطر درساش بود..... 

کاش اون روز ها بر می گشت.... 

 

خیلی خستس....  

یه گوشه نشست و به سرنوشتش فکر کرد....به روزگار تلخ....به دنیای بی رحم....به احساس های مختلفی که داره....به تحمله شنیدن چیز هایی که خودشم می بینه و نمی خواد باورشون کنه....به اینکه الان چجوریه؟....خوبه؟؟؟؟.....بده؟؟؟؟......شاده؟؟؟....این خنده ها چرا به ثانیه نمی کشه تبدیل میشه به اشک و غم..... 

 

 بلند میشه میره سمته خونه.... 

 

سمته جایی که نمی دونه الان توش چه خبره... 

 

جایی که نمی دونه آدماش واقعا شادن یا اونام دارن تظاهر می کنن که دله بقیه رو شاد کنن.... 

 

راه افتاد.....صدای آهنگ رو قطع کرد.....سعی کرد به صدای ادما گوش بده....یکی دعوا می کرد....یکی پول می خواست.....یکی می خندید....یکی توی دنیای خودش بود....یکی هم....یکی هم مثل اون.....ساکت اما پر از درد.... 

 

رسید خونه..... 

 

سعی کرد خودش رو شاد نشون بده..... 

با شور و هیجان..... 

بازیگری  کرد.... 

همه که خوابیدن اون موند و غمه اون و ماه شب و پنجره ای که به اون خیره میشد و آسمون شب رو نگاه می کرد که گوشه گوشش پر از صدا و قصه بود.....