نمی دونم از کجا شروع کنم اما می خوام زندگیه ۱۷سالمه و بنویسم به نظر خودم ۱۷ سال واسه بدست آوردن این همه تجربه زیاده .راستشو بخواین خسته شدم....دیگه نمی دونم تا کی می تونم تحمل کنم.....خیلی بده که نتونی با کسی حرف بزنی ...خیلی سخته....سخت تر از هر اتفاقی که تو دنیا می افته......اوایل که بچه بودم منظورم وقتی که مهد می رفتم خیلی خوب بود....از همه چیز دور بودم ....هیچ چیزی و زشت نمی دیدم جز دروغ....وقتی دوروغ می گفتم گریه می کردم و از کسی که دروغ گفتم عذر خواهی می کردم.....بعدش که رفتم دبستان چندتا دوست داشتم که خیلی باهم صمیمی بودیم کلاس اول که رفتم به خودم گفتم من دیگه بزرگ شدم و احساس شادی خالصی می کردم ..... شادی که شاید خیلی کم بتونم الانا داشته باشمش......دبستان عالی بود...پر از تشویق.....پر از شادی.....پر از همه چیزهای خوبی که میشد تو زندگی برای آدم انگیزه باشه.....وقتی دبستان تموم شد و رفتم راهنمایی احساس می کرم خیلی بزرگ شدم و می تونم همه کار بکنم ......راهنمایی ۳ ساله فقط اما برای من طولانی؛ پر از تجربه وخطر و شیطنت بود.....سال سوم سال خوبی بود اما فقط تو زمان محدودی...سختیهای زندگی من اون موقع شروع شد......وقتی بهشون فکر می کنم گریم می گیره.....نمی تونستم با کسی حرف بزنم....به هیچکس.....چون با هرکس که حرف میزدم اونم ناراحت می کردم ....به خودم گفتم با خودت این مشکلات و حل کن و به عنوان تجربه با خودت داشته باش....اما بعضی وقتها اینقدر خسته و داغون می شدم که می رفتم بیرون و تنهایی قدم میزدم تا کسی غم و اندوهمو نبینه.....یه شب که داشتم راه می رفتم به خودم گفتم سعی کن واقع بین باشی و شرایط و بیشتر درک کنی.....این کارو هم کردم....دبیرستان برای من احساسی با خودش نیاورد جز احساس نزدیکی به کنکور و دانشگاه و آغاز بخش و ورقی دیگر از برگهای زندگی....دبیرستان کمتر احساس تنهایی و چجوری بگم درد و رنجم کمتر شدن......نه بخاطر اینکه مشکلاتم حل شدن نه اما خوب راحتر می تونم هضمشون کنم....نمی دونم خدایا تو با من باش...با من باش تا این مشکلات بگذرن چون تنها تویی که از دردهای من باخبری
خیلی از کسانی که از عشق می نویسن مشکلاتشوناینه که عاشق کسی هستن و کسی که عاشقشن اونها رو دوست نداره...اما مشکل ما فرق می کنه.
من و تو هم دیگرو دوست داریم اما به خیلی از دلایل نمی تونیم باهم باشیم . ما برای همیشه همدیگرو دوست خواهیم داشت اما هرگز نمی تونیم عشق و احساسمونو نسبت بهم اونطور که باید و شاید بهم نشون بدیم....جالبه نه؟؟؟
حتی ممکنه تا یک یا دوسال دیگه من و تو حتی نتونیم با هم دوست باشیم.....این خیلی دردناکه نمگم که اگه برای همیبشه بری زندگیم بهم می خوره نه این طور نیست اما خوب نبودت و می تونم خیلی احساس کنم.....آه از این نامردی های زندگی
من تورو دوست دارم و مطمئنم که توهم منو دوست داری اما به نظر میاد این دوست داشتن هم پایان خوبی نداره....امیدوارم که این تصور من غلط باشهو من و تو روزی بهم با احساسی که الان بهم داریم برسیم.
خدایا این ندای درونی من را بشنو و بذار بهم برسیم.....
..............................................................................
کاش بودی تا دلم تنها نبود تا اسیر غصه ی فردا نبود
کاش بودی تا فقط باور کنی زندگی بی تو هرگز زیبا نبود
امروز بازم جشن تولده اما تولده این بلاگه.... امروز این بلاگ یک ساله
می شه... باور نمیشه من یکشال که دارم می نویسم
از خودم از کسایی که دوسشون دارم از مشکلات زندگیم از بی
رحمی برخی از مردم از غرورم و......
اوایلش این بلاگ و به هدف نوشتن داستان من و کسی بود که
منتظرش بودم اما بعدش اوضاع فرق کرد........نمی دونم برام خیلی
عجیب که الان اون کس دیگه نیست.......این سال با این بلاگ اتفاق
های عجیبی افتاد که به نظر من برای یک سال این همه اتفاق یکم
زیاد بود........راستی از همه ی شما به خاطر این که به این بلاگ سر
می زدین و باعث شدین که من بتونم با احساس قشنگتری این وبلاگ
و آپ کنم ممنونم....امیدوارم امسال اغین وبلاگه خوبی براتون باشه و
سال های بعدی بهتر بتونم براتون آپ کنم......این کلبه همیشه برای
قلبی که دوست بدارد،قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند ، قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من می خواهم تا انسان را در کنار خود حس کنم
کاش قلبی هم برای تو بود تا قلب من را برای پاسخ به احساست بخواهد
یه جشن خیلی بزرگ گرفتم
نگین جونم کجایییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟دارا توهم توش هستیا........<خوده خودم> شما هم توش هستین اصلا چرا هی دونه دونه اسم می برم همه توش دعوتن....!!!!
بچه ها بزرگ شدم نمی دونم باید خوشحال باشم یا نه ....وقتی بچه بودم دعا می کردم به این سن برسم اما الان که به این سن رسیدم به نظرم زیاد فرقی نمی کنه از بعضی جهات خیلی خوبه چون درک و دید باز تز و بهتری نسبت به خیلی مسایل پیدا کردم اما همین دید باز خیلی جاها باعث ناراحتی آدم می شه...!!!
حالا بیخیل یه امروزو باید خوش باشم
حالا همه دستا بالا .......
دست.........
دست.......ببینم بدون کادو نیاینا............حالا همه دستا بالا....قرش بده
.....زود باش دیگه.... چرا نشستین اِاِاِ.....
خوب کیک کوش پس؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
سلام به دوست های گلم
ببخشید یه چند وقتی نبودم
یه مشکلی برام پیش اومده بود
خوبین شماها؟
دلم کلی برای همتون تنگ شده:X:X:X:X:X
این دفعه با کلی آپ میام چوت کلی چیز دارم که براتون بگم
پس فیلا
غرور
هم واژه ی سنگینه هم مفهوم عمیقی داره
می دونین وقتی داستان کسایی که باهم دوستن و بشنویم معمولا دوستی هاشون از این ۳ روش شروع شده:
۱. هر دو از هم خوششون اومده
۲.پسره از دختره خوشش اومده و سعی کرده که دختررو بدست بیاره
۳.خترهاز پسره خوشش اومده و سعی کرده پسررو بدست بیاره
روش ۲و۳ معمولا با شکستن غرور همراه کاری که من هیچ و قت نمی تونم انجام بدم!!!
می دونین خیلی سخته کسی که احساس بکنی قلباً دوستش داری و ببینی و بدونی که مال تو نیست.خیلی سخته که همش با سیاست باشی که از رازه دلت باخبر نشه و لبخند های مصنوعی بزنی که مثلا نفهمه چه غوغایی توی دل داره می گذره!!
عزیزم این جمله ای که از باره اولی که دیدمت می خواستم بهت بگم اما این غروره لعنتی اجازه نمی ده
دوستت دارم
((دوستای عزیزم من ممکنه یه مدتی نت نیام اما از همتون خواهش می کنم این کلبه ی من و تنها نذارین))
تا حالا شده اینقدر از زندگی و دنیایی که توشی متنفر شی؟
من الان دقیقا همینم !اینقدر خستم و داغونم که هر کی می بینتم می گی آخی بیچاره دپرس شده!
می دونی داشتم آلبومه بچگیمو نگاه می کردم!به خودم گفتم کاش بچه بودم!تو بچگی کاری جز خوش گذروندن انجام نمی دیم؛فقط دنباله یه چیزی می گردیم که سرگرم شیم و اگه چیزی و که می خوایم پیدا نکنیم می زنیم زیره گریه بعدم یکی میاد بقلمون می کنتمونو نازمون می کنه و بلاخره می خندونتمون! با اشاره بهشون می گیم چی می خوایم و در کمترین لحظه ها برامون فراهم می شه!همه از وجودمون لذت می برن و دوست داشت ترین دختر/پسر مجلس مهمونیا می شیم و همه نازمونو می کشن!
اما الان چون با هر سال بزرگتر شدن بیشتر می فهمیم شاید لحظه های خوشیمون به ثانیه تبدیل شه و شایدم اینقدر کم باشه دست به دامن خاطره ها شیم!
تو هر لحظه از زندگی اتفاق های غیر منتظره ای می افته که آدم نمی دنه چی کار کنه!
نمی دونم باید گله کنم یا اینکه طبق معمول به خودم بگم زندگی همینه!دنیا دو روزه ! ارزش نداره!حرس نخور ! از دنیا تا می تونی لذت ببر!
بارها این جمله ها رو از این و اون شنیدم و به خودم گفتم!اما چجوری لذت ببرم؟
اگه شاد و سرحال باشم می گن سر خوشه!
اگه غمگین باشم می گن دپرسه!
شماها بگین ؟چرا ما آدما همش درحال تظاهر کردنیم؟
چرا نمی تونیم خودمون باشیم؟
کمتر کسایی هستن که خودشونن و به حرفه آدما گوش نمیدن و بی توجه اند!
زندگی لحظه های غافلگیر کننده زیاد داره که بعضی هاش برای ما آدما قابل هضم و پذیرشه اما بعضی هاشم از توان آدما حالا بسته به اخلاقیاتشون غیرقبال پزیرش!
پریروز ساعت ۱۰ در آخرین روز دی ماه سال ۸۸ من و تو برای همیشه از هم خداحافظی کردیم!
ما دیگه ما نیستیم!تو رفتی دنباله کسی که برات بهترین باشه اما من دنبال کسی نیستم می خوام تنها باشم آزاد باشم می خوام اونقدر تنها باشم که تو تنهاییای خودم خودمو پیدا کنم!من ازت دلگیر نیستم برات آرزو می کنم تو زندگیت اونقدر موفق باشی که دیگه رنگ غم و نبینی ! بذار ازت تشکر کنم که رنگ عشق و بهم نشون دادی!!!
تو این چند سال که باهم بودیم هردوی ما یه چیزایی و یاد گرفتیم و همه جا کمک همدیگه بودیم!
نمی دونم شاید واقعا این درست بود که دیگه من و تو برای هم نباشیم !
به هر صورت ازت ممنونم من تو این مدت خیلی چیزها ازت یاد گرفتم و اولین کسی هستی که با رفتنش ازش کینه به دل نگرفتم بلکه اون عشق و علاقمو نسبت بهش نگه داشتم !
من این جمله رو بهت بارها گفتم که تا جایی که می تونم دوست خواهم داشت و پای حرفمم هستم !
این بود از دفتر عشق من و تو که بلاخره بسته شد!نمی دونم شاید خیلی زود بسته شد شایدم خیلی دیر!به هر صورت امیدوارم بهترین زندگی رو در پیش داشته باشی!!!!