دلم می خواهد از امروز
بساط کهنه غم را
بچینم از وجود خویش
دلم می خواهد از امروز
کلید زندکی را از قدمهای تو برگیرم
قل و زنجیر را از دست و پای خویش
برچینم
بخندم
تا بخندانم دل وامانده را
در چارچوب سینه ی پر درد
زچشمان تو که یک آسمان آبیست
نقوش ذهن خود را پرکتم
از رنگ
و تصویری بسازم از دو چشم تو
ببندم بر طاق روشن قلبم
دلم می خواهد از امروز
همان باشم که می خواهی
همان باشی که من می خواهم
تو باشی تا که من باشم
بمانی تا که من مانم
دلم می خواهد از امروز
چنان با تو بیاغازم
چنان با تو در آمیزم
که تا قرن است و خوشبختی
نیانجامد
بپایانی
وبلاگه قشنگی بود!!!واقعا بهتون تبریک میگم