غوغایی درونم بر پاست....
غوغایی از تنهایی...
غوغایی از سکوت...
غوغایی از گلایه....
غوغایی از نامردی ها....
این غوغا را با گوش دادن آهنک هایی که وصفه حالمه تسکین میدم.....با اشک هایی شبانه که یک وقت کسی نبیند که من هم درونم پر از غم است....
دیشب از خدای خودم پرسیدم : خدا جون حکتت چیست؟؟ به من بگو تا این دردها برایم آرامش بخش باشن....اما بازهم صدایی نشنیدم...بازهم سکوت ...سکوت...سکوت....
واقعا نمیدانم چیست این بزرگی....نمی دانم چرا همیشه این اتفاق ها پر از غوغا و دردن....
باید محکم باشم میدانم....اما دلم می خواهد بخوانم...دلم می خواهد حرف بزنم....دلم می خواهد صدایم را بشنود....مخاطبم تویی خداجونم....نمی دونم چرا به درنه شکسته من بی توجهی....نمیدانم چرا این دردی که از درون تحمل میکنم را روز به روز تشدید میکنی....نمیدانم خدا...واقعا نمیدانم....
دلم میخواهد نفس هایم بانظم باشند...دلم میخواهد خنده هایم از ته دل باشند...دلم میخواد عادی باشه همه چی....خدایا به حکمتت قسم خستم...خدایا به بزرگیت قسم درونم پر از درد است...خدایا بشنو و ببین این دخترک تنها را....ببین و راهی پیشه رویش بگذار....شادیی واقعی دردلش قرار بده...خدایا...!
تک و تنها توی خونه با تنهایی و تاریکی با آهنگی غمگین و زل زدن به دیوار و فکر کردن به سرنوشت.....این است زندگیه ساده ی این دخترک....
روزی دخترک به خود گفت محکم باش آن زمان او تنها یک دختر بچه ی 14 ساله بود....اکنون او 19 سال دارد و دردهایش به اندازه ی سنش افزوده شدند....او تنها دلش شادی را می خواهد که همه ی همسن های او دارند....تنها آرزویش بی دغدغه بودن است.... اما اکنون پس 5-6سال هنوز آن آرامش را بدست نیاورده و حتی بدتر نیز شده است.....نمی دانم این دخترک چگونه سرنوشتی دارد اما تاکنون چیزهایی را دیده است که برایش هضمشان سخت بوده اما تنها با سکوت خود آنهارا تحمل کرده است........
دخترک بهم گفت : خیلی درنم درد میکند....دردش از هر شکستگیی بدتر است...انگار تک تک اعضای بدنم را دارند با تمام قوا فشار میدهند......
دلم برایش سوخت ....... او هیچ کس را نداشت....
هیچ کس....
مونده بودم چگونه به او تسکین یا آرامشی دهم؟؟؟....وقتی داستان زندگیش را شنیدم به این فکر بودم که چه به او گویم تا کمی دردهایش را تسکین دهم اما من هم تنها سکوت کردم....تنها سکوت....
......
سکوت....
......
......
....
سر کلاس بود...اما اصلا حوصله ی درس گوش دادن و جزوه نوشتن نداشت....دلش گرفته بود....
ته دفترش رو آورد و شروع کرد به نقاشی کردن و متن آهنگ نوشتن و این جور چیزا....
دوستش زد بهش و گفت: هیییی.............حواست کجاس دختر.........؟؟؟....بعد دفتر رو ازش گرفت ............. پر از نقاشی ها و جمله های بی هدف بود ...اما یه جمله خیلی با معنی بود....نوشته بود:
تنهایی تنها واژه ایست که هرگز با من غریبه نمی شود.....
دوستش به چهره ی دخترک نگاه کرد...دید خیلی خنثی داره به تخته نگاه می کنه و ته چهرش هیچی نمی دید....با خودش گفت : این دختر که این قدر شاد و می خنده و بقیه رو به خنده میاره چه غمی داره که این جمله رو نوشته؟!!!
دخترک دفتر رو گرفت و با شوخی گفت: بده ببینم چیکارش داری:)؟؟؟
دخترک دفتر رو گرفت و شروع کرد به نوشتن....
نوشت و نقاشی کشید.... خیلی در هم بر هم نوشته بود
خیلی خستس.....
کلافه شد....
پاشد از کلاس رفت بیرون
....
ادامه دارد....
شلوغه
خیلی شلوغه
اعصابش خورد شد
نمی دونه چه حسی داره
ترسو نیست اما می ترسه
خشن نیست اما خشن شده
بد بین نیست اما بد بین شده
نگران نیست اما نگران شده
غمگین نیست اما غمگین شده
اینجوری نبود که...
اما این جوری شده....
همش می ترسه با یه پسر دوست بشه....
می ترسه تو دانشگاه براش حرف در بیارن...
همه جسارت و شجاعتشو از دست داده....
نگرانه.....
پر از آشوبه....
پر از دلهره....
پر از سردرگمی....
همش می ترسه....
چرا؟؟
دنباله جوابش هست اما نمی تونه پیداش کنه....
هم دوست داره با کسی باشه که دوسش داشته باشه هم می ترسه.....
چرا اینقدر از پسرا فراری شد؟....
چرا؟ این دلهره ها واسه چیه؟.....
این ها ذهن پر شلوغه او بود ....داشت تو خیابون قدم زنان به این چیزی فکر می کرد....صدای بوق یه ماشین اونو به خودش آورد.....داشت بهش می زد....او بی توجه به حرف های راننده به راه خودش ادامه داد.....
ادامه داد....
اعصابش خورده....
به متلک هایی که می شنید بی اعتنا بود....
گذشت.....
گذشت.....
گذشت.....
از تنهایی فراریه اما از وابسته شدن هم فرار می کنه
دوست داره که با کسی باشه اما می ترسه ....
اه
کلافس....
ترس....
ترس....
ترس...
یه واژه ی ۳ حرفی که به اندازه یه دنیا عظیم و عمیقه....
او می ترسد....
اما نمی دونه که از چی....
صدایی می اومد.....
صدایی بم اما دل نشین ....
برگشت به عقب نگاه کرد تا ببینه که این صدای چیه....
برگشت اما هیچی نبود.....
با خودش فکر کرد حتما اشتباه شنیده....
بیخیال شد و ادامه داد...
آخه داشت کتاب می خوند....
یه چند دقیقه گذشت ...
باز هم صدایی شنید....
اما این دفعه اعتنایی نکرد....
به خودش خندید گفت فکر کنم خیلی کتابه روم تاثیر گذاشته....آخه داشت یه رمان می خوند...
کتاب و گذاشت و چشماشو بست....
چشماشو بست و نسیمه پاییزی رو روی پوستش حس می کرد....
نا خودآگاه یه لبخند زد و احساس آرامش کرد....
اما باز هم اون صدا و اون طنین رو شنید....
این بار دیگه عصبانی شد و برگشت و عقب رو نگاه کرد.....
اما باز هم چیزی ندید....
حرصش گرفت...
داد زد تو کی هستی؟؟؟؟...
جوابی نشنید.....
بلند تر داد زد تو کی هستی؟.....
یه دفعه یه پسر بچه از پشت درخت ها امد بیرون و گفت من بودم خانوم....
تعجب کرد....با خودش گفت مگه میشه یه پسره ۱۳ -۱۴ ساله صدایی به این بمی و قشنگی داشته باشه...!!!!!!
رفت سمتش....
جلوش زانو زد و گفت : جانم؟کاری داری؟
پسرک که انگار ترسیده بود یه نگاهی کرد که ته دله آدم می سوخت...بعد با صدایی خیلی کم گفت یه سوال داشتم......
او منتظر بود که پسرک سوالش رو بپرسه....گفت: بپرس....
پسرک گفت: شما تاحالا احساس کردی که خیلی تنهایی اما نتونی بگی چرا؟؟؟
او باز هم تعجب کرد....تاحالا خیلی این احساس رو داشته اما فکر نمی کرد یه بچه هم این سوال براش پیش بیاد....رو به پسرک کرد . گفت: چرا این رو می پرسی؟؟؟
پسرک گفت: چون من همیه این احساس رو دارم و خسته شدم ...می خوام به یه نتیجه یا راهکار برسم.....
او گفت:راستش نه تنها من بلکه هر آدمی ممکنه به این احساس برسه....هر کسی باید خودش به یه نتیجه یا به قوله تو به یه راهکا برسه چون هر نتیجه یا هر راهکاری برای دیگران قابله قبول نیست....
پسرک چند لحظه با حخودش فکر کرد و گفت: این حرفتون قبول...اما من می خوام بدونم شما چیکار می کنین؟؟؟!
او گفت:ببین پسره خوب من این احساس رو برای پس و پیش های زندگیم دارم و به نتیجه ای نمی رسی چون الان زمان نتیجه گیری نیست اما من برای این که آروم شم به چیزهایی که دارم فکر می کنم.....
پسرک گفت:این احساسی که تاحالا به خاطر خالی بودن از عشق بوده؟؟...
او گفت: آره....
پسرک قطره های اشکی که روی گونه ی او جاری شده بود رو دید شرمنده شد....پیشه خودش گفت چقدر عشق عجیبه....هم می تونه مثل یه زهر تلخ باشه هم می تونه مثل عسل شیرین ....پسرک از او خداحافظی کرد و رفت...
اما اون موند یه دنیا خاطره.....
افسوس خورد
یاده یه نوشته افتاد که چند روز پیش خونده بود افتاد....
اون نوشته این بود....
.
.
.
.
.
.
.
روزی داشت قدم می زد.....مثل همیشه یه هندفری تو گوشش بود و آهنگ گوش می داد....زیاد آهنگای شاد گوش نمی ده......آهنگایی که حرفه دلشو می زنن بیشتر ترجیح میده......خیلی خشته بود....هرکسی به چهره اش نگاه می کرد و یکم دقیق میشد می فهمید یه غمی داره......از خیابونا همین جوری رد میشد....خیلی بی هدف بود....نمی خواست بره خونه....هر وقت می رفت خونه بدتر ناراحت میشد....قلبه کوچیکش بجای تپش منظم خیلی نامنظم بود مثل روحش مثل ذهنش.....سرش جدیدا خیلی درد می گرفت......صداها و چهره ها مثل یه فیلم گریه دار همش جلو روش بودن.....خیلی گیجه.....یه آن به خودش اومد دید اصلا هدفی نداره....اصلا نمی دونه چشه.....
قدم زد و فکر کرد.....
قدم زد....
فکر کرد....
دوباره و دوباره....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ساعت هاست داره راه می ره..... هر وقت بچه دبستانی هارو می بینه ناخودآگاه یه لبخند می زنه....به یاده اون روزهای بی دغدغه....روزهایی پر از شادی که بزرگترین غمش نمره ی ۲۰ کلاس شدن و نتونستن دیدن برنامه ی مورد علاقش از تلویزیون به خاطر درساش بود.....
کاش اون روز ها بر می گشت....
خیلی خستس....
یه گوشه نشست و به سرنوشتش فکر کرد....به روزگار تلخ....به دنیای بی رحم....به احساس های مختلفی که داره....به تحمله شنیدن چیز هایی که خودشم می بینه و نمی خواد باورشون کنه....به اینکه الان چجوریه؟....خوبه؟؟؟؟.....بده؟؟؟؟......شاده؟؟؟....این خنده ها چرا به ثانیه نمی کشه تبدیل میشه به اشک و غم.....
بلند میشه میره سمته خونه....
سمته جایی که نمی دونه الان توش چه خبره...
جایی که نمی دونه آدماش واقعا شادن یا اونام دارن تظاهر می کنن که دله بقیه رو شاد کنن....
راه افتاد.....صدای آهنگ رو قطع کرد.....سعی کرد به صدای ادما گوش بده....یکی دعوا می کرد....یکی پول می خواست.....یکی می خندید....یکی توی دنیای خودش بود....یکی هم....یکی هم مثل اون.....ساکت اما پر از درد....
رسید خونه.....
سعی کرد خودش رو شاد نشون بده.....
با شور و هیجان.....
بازیگری کرد....
همه که خوابیدن اون موند و غمه اون و ماه شب و پنجره ای که به اون خیره میشد و آسمون شب رو نگاه می کرد که گوشه گوشش پر از صدا و قصه بود.....
روزی دخترک داشت توی اتاق کوچیکه خودش با اسباب بازی هایی که خیلی دوسشون داشت بازی میکرد
مادر دخترک و امد گفت :بهار؟؟؟؟دخترم چرا جوابمو نمی دی؟مگه داری چیکار می کنی؟؟؟؟
بهار انگار تازه متوجه حضور مادر شد و با صدای بچگانه ای که غرقه شادی بود گهت:ااااااا!!!!!!!!!ببخشید مامانی اصلا حواسم نبود اینجایی.........مامان ببین دارم مامان بازی می کنم....
مادر به بهار نگاه کرد و گفت :عزیزم چقدر بازی میکنی؟
بهار:مامان میگما ببین دخترم چه نقاشی کشیده...
مادر نقاشی رو گرفت و نگاهی عمیق بهش کرد....انگار رفته بود تو عالمه خودش....از چشم اون مادر این نقاشی ساده که هیچ مفهومی نداشت براش یه دنیا می ارزید...
بهار به مادرش نگاه کرد و گفت: مامانی؟! نقاشیم زشته؟؟
مادر که به خودش امد گفت: نه عزیزم ....خیلی خیلی خیلی قشنگه...موضوعه نقاشیت چیه؟؟
بهار:خودممونیم دیگه.....ببین تویی....این منم.....اینم بابس
مادر به توضیحاته دخترک گوش میداد و به دخترش نگاه می کرد که چقدر ساده به دنیا نگاه میکنه....وقتی توضیحاتش تموم شد پاشد رفت کنار پنجره و به بیرون نگاه کرد.....
حیاطه خونشون کوچولو اما قشنگ بود....پر از درخت و گل.....به آسمون نگاه کرد که یکدست صاف و آبی بود.....توی دلش گفت: کاش آرزوها به سادگیه یه نقاشی برآورده میشد...... .
. ..
. ...
. .....
. .......
. .........
. ............
. ................
. ......................
. ............................
. .........................................
الان این دختر ۱۸ سالش شده.....مادرش پیر تر و بی حوصله تر از اون زمانه......الان بهر دیگه فقط آرزو نمی کنه که دکتر بشه....فقط یک آرزو نداره که بخواد با یک نقاشی برآوردش کنه.....
بهار ۱۸ ساله اندازه یه دنیا آرزو داره....
یک روز توی خیابون داشت راه می رفت و با خودش خاطراته کودکیش رو تا الان مرور می کرد......یه خودش گفت کاش الان ۴ ساله بود.....کاش فقط میشد بخنده.....کاش مادرش مثله اون موقع ها می خندید....کاش می تونست آرامشی رو داشته باشه که اون زمان داشت.......کاش مادرش مثله اون نقاشی قبولش داشت......
بهار کوچولو دیگه بزرگ شد....اگر یک زمان یه غنچه ی کوچولو و سر زنده بود الان یک گل خشک شده.........
کاش زندگی به همون سادگی کودکی بود..........
در اینجا ۲ تا شخصیت داریم.....یکی اشک و یکی لبخند
لبخند:تو چرا همیشه می باری؟
اشک:چون باریدن غم هارو میشوره
لبخند:پس چرا این غم تمومی نداره؟
اشک:بگذار با یه سوال جوابت رو بدم.....تو چرا همیشه لبخندی سرد و بی روحی؟؟
لبخند:چون دارم صحنه سازی می کنم...
اشک:میشه بگی یعنی چی ؟؟؟
لبخند:یعنی همیشه همه چی خودشونو نشون نمیدن و فقط دنباله اینن که درونشون فهمیده نشه
اشک:خوب چرا؟...چرا با یه اشکه ساده تمومش نمی کنن که تو هم پر ر نگ تر و زیباتر به نظر بیای؟!
لبخند:چون دیگه حتی اشک ها هم نمی تونن دلشونو آروم کنه...
اشک:خوب یعنی چی؟!.....ما اشک ها هر چقدر هم سرازیر بشیم تاثیری نداره؟...یعنی اینقدر از ماها هم نا امیده؟
لبخند:ناامید؟!....اونم از تو؟؟؟...نه......کسی از اشک ریختن ناامید نمیشه.....چرا ریختن شماها باعث آرامش میشه اما نمی خواد کشی بفهمه که ناراحته....
اشک:ما اشک ها تنها همدمه تنهایی هستیم...تنها کسایی که میشه ریخت و سکوت کرد و بدون هیچ صدایی سکوت رو شکست..
لبخند:چه جالب.....سکوت رو بی صدا شکست....
اشک دسته لبخند رو گرفت و یه عکس نشونش داد.....
لبخند:این چیه؟!
اشک:دوده سیگارو دنبال کن...چی می بینی؟!!
لبخند هر چی به دوده سیگارو اون تصویر نگاه کرد هیچی نفهمید...به اشک گفت...نمی دونم چیزه خاصی نمی بینم...
اشک:به پوچی.....به چشمای دخترک نگاه کن.....هیچی تو چشماش نیست....به یه نقطه ی نا معلوم نگاه می کنه.....اما هیچی توی ذهنش نمی گذره.....میبینی؟!......جوابه سوالت رو گرفتی؟!!......ماها همیشه سرازیرم......شاید توی چهره و صورتش نباشیم....اما درونش از یه اقیانوسم پر آب تره.....
لبخند خنده ای معنا داری زد و رفت......
همیشه به خودم میگم نه نگو شاید ناراحت بشه.....
همیشه تو دلم حرفامو نگه می دارم و بعضی وقت ها می نویسم ....خیلی جالبه که موقع نوشتن هم انگار با یکی رودربایسی دارم...نمی دونم چرا نمی تونم بگم چمه....خیلی کلافم.....نه حوصله خودمو دارم نه اطرافیانم.....
چقدر خوبه آدم یجا یا یکی رو داشته باشه که باهاش حرف بزنه اما من با هرکی حرف زدم رفت....نمی دونم چرا....تنها کسی که میشه باهاش حرف زد خداس......گاهی وقت ها پیشش گلگی می کنم...گاهی ازش تشکر می کنم....
اه حتی اینجاهم که ماله خودمه با نمی تونم حرف بزنم....
اون که بعد از ۲ سال تازه شناختمش....
اما خودمو چی؟
بعضی وقت ها احساس میکنم که دیگه خودمم نمی شناسم...
انقدر دیگران واسم نقش بازی کردن منم شدم مثله اونا.....شدم یه بازیگره ماهر.....نمی دونم....
دقیقا یادم نیست چه روزی بود.....اما تو آبان بودیم....من 16 سالم بود و دوم دبیرستان بودم.....اون موقع با یکی از دوستای صمیمیم می رفیتم کلاس زبان....سطح زبانه هر دوتامون بالا بود و داشتیم واسه اف سی ای می خوندیم...اسمه معلممون فوآد بود....یه پسره حدودا 27 ساله بود....خیلی باشخصیت و شوخ بود و کلاس هاش خوش می گذشت.....یه روز که کلاس داشتیم دوستم دیر رسید دمه خونمون....از خونه ی ما تا کلاس حدوده 20 دقیقه با ماشین طول میکشید.....اون روز می دونستیم که فوآد نمیاد جلسه قبلی گفته بود که کار داره و نمی تونه بیاد و یکی به اسمه شهرام میاد.....ممن و دوستم شهرام رو می شناختیم ...قبلا باهاش مصاحبه داشتیم و تقریبا می دونستیم چه تیپ آدمیه......با دوستم رفتیم سره کوچه اما اون قدر شلوغ بود که ترجیح دادیم پیاده بریم.....می دونستیم دیر میرسیم اما به هر صورت زود تر از با ماشین رفتن می رسیدیم.....هوا یکم سرد بود که به سرعتمون کمک می کرد.....خلاصه تقریبا 15 دقیقه از کلاس گذشته بود که رسیدیم......در زدم که وارد کلاس شیم.....وقتی در رو باز کرد همه با تعجب بهم نگاه کردیم....شهرام نبود....یه پسره خوش قیافه با قد بلند در رو باز کرد.
....یه شلوار قهوه ای روشن با یه پلیور آبی آسمانی پوشیده بود که روش نوشته هایی به رنگ شلوارش پوشیده بود.....خیلی خوش تیپ و خوش قیافه بود.....ازش پرسیدم که اینجا کلاسه فوآده>؟؟؟!که در رو باز کرد و ماهم رفتیم تو.....کلاس بهم ریخته بود.....معلوم شد کاره کلاسی داده که باید همه گروه گروه میشدن.....من با دوستم و آرش توی یه تیم بودیم.......اما زیاد حواسم نبود و زیره نظرش داشتم....خیلی خوب بود......
ادامه دارد..........