اول از همه یه عذر خواهی بدهکارم~!~!!!
آخه یکی دوماهی می شه آپ نکردم؟!!!
شرمندم بخدا وقت هیچ کاری دیگه ندارم:!!!
یه سوال؟
شماها طعم عشق و چجوری می دونید؟؟
۱.شیرین
۲.تلخ
۳.لذت بخش
۴.همه ی موارد
شاید این سوال احمقانه باشه و هر کدوم از شماها بر اساس تجربه ای که دارید یکی از گزینه ها رو انتخاب کنید اما تا حالا از خودتون پرسیدید که اصلاْ این عشقی که همه ی ما بهش گرفتار میشیم (منظور عشق ورزیدن به هر چیزی) از کجا سراق ما آدما میاد؟
چجوری رومون تاثیر می ذاره که حتی حاضر به فدا کردن جونمون بخاطرش هیستیم؟(البته اگر عشق واقعی باشه!) چرا آدم عاشق برای رسیدن به معشوقش اینقدر تلاش می کنه؟؟؟؟!!!!
هر کدوم از ما آدما استدلال های متفاوتی راجعبه عشق می کنیم اما به نظر من عشق مثل تمام فصول سال که هر کدومشون یه حال و هوای خاصی داره عشقم تو هر لحظه یا شاید بشه گفت تو هر ثانیه یه حال و هوایی داره! در یک لحظه شادی و در لحظه ی دیگه غم و درد و رنج گاهی خنده و گاهی اشک گاهی گاهی دعوا و قهر و گاهی آشتی و هزاران گاه های دیگه که می تونن در یک ساعت اتفاق بیفتن!
عشق و دوست داشتن شاید بدی ها و خوبی های زیادی داشته باشه اما بهترین خوبیش هدفمند تر کردن آدما و همچنین آرامش خاصی به ما آدما می ده که باعث میشه توی یک عشق سوزان گرفتار شیم!!!!!!!!!!!!
دنیای کودکی چقدر شیرین بود!! همه ی وقتمان روبازی و خنده و قهر های کودکانه می گذشت.
حرف ها و کارهایی که از روی سادگی می کردیم و همه به سادگیمان می خندند اما وقتی بزرگ می شویم همه آن گذشته شیرین با مشکلات و سختی های زندگی پاک میشه و تبدیل به یک نوشته روی دفترچه خاطرات میشن تنها چیزی که باقی می مونه آه و حسرت و خاطرات!
دیگه هیچ کس آنقدر که در کودکیش شاد بود٬شاد نیست!همیشه یک غم به همراه داریم !کمتر کسانی هستند که واقعا زندگی را آسان و بی دغدغه می بینند و سپری می کنند!کاش همه ی روزهای ما آدما مخلوطی از شادی هایی باشد که در کودکیمان بود چون آن شادی ها بودند که میشد اسمشان را شادی حقیقی نامید!!!
جایی خواندم:عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی "فهمیدن و اندیشیدن "نیست،
دوست داشتن ،دراوج،از سر حد عقل فراتر میرودو فهمیدن و اندیشیدن را از زمین میکند
و باخود به قله ی بلند اشراق میبرد.
عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند،
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد.
عشق یک فریب بزرگ و قوی است ، دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی،بی انتها و مطلق.
شماها که عاشقید تاحالا تونستید عشقتون و ثابت کنید؟!!!
یکسری ازآدما معتقداند که عاشقی یا حتی دوست داشتن دلیل نمی خواد!!! اما به نظر من تو این دنیا هر اتفاقی با دلیل خاص خودش بوجود میاد!حالا اون اتفاق هر چیزی می تونه باشه؟!!!!
نظر شما چیه؟؟!آیا عشق دلیل می خواد یا نه؟؟؟
در حضور واژه های بی نفس صدای تیک تیک ساعت را گوش می کنم شاید مرهم درد ثانیه ها را پیدا کنم ٬اما بازم پیدا نمی کنم! هیچ مرهمی مثل حضور تو برایم نیست!
ای کاش می شد فهمید در دل آسمان چی مگذرد که امشب با ناله ای بغض آلود بر این دل خسته اشک می ریزد!!!
یعنی آسمان نیز با من همراهی می کند؟!!!
یعنی او می خواهد بگوید که من تنها نیستم؟؟!!!
این شبها چشمهای من خسته تر از همیشه اند٬ گاهی اشک می ریزند٬ گاهی در انتظار دیدن تو٬ گاهی بی فروغ اند !!! می بینی چشم های من دیگر به من تعلق ندارند!!!
وقتی با قلبم خلوت می کنم ٬ او از من روی می گرداند و تنها چیزی که می گوید اسم توست!!!
همیشه منتظر شنیدن این کلمه از تو بودم!می دونی کدوم کلمه رو می گم؟!!
دوست دارم!!! این همون واژه ای که دل من و لرزوند وقتی تو بهم می گفتی دوست دارم دیگه غم نداشتم٬ دنیام سکوت میشد تو خلوت عشق غرق می شد!!!!
آسمون راست می گه من تنها نیستم!! ابر و مه و خورشید و ستاره ها هستند !! همون ستاره هایی که من به اسمتو میشناسمشون!همون مهتابی که منو یاده تو می ندازه٬ همون ابری که پا به پای من اشک می ریزه ...! و همراه همیشگی همه ی ما آدما ((خدا)) هم دارم...!!!
آسمون راست میگه من تنها نیستم...!!
وقتی که وفا قصه برف به تابستان است و محبت گل نایابیست به چه کسی باید گفت: با تو خوشبخت ترین انسانم٬
دوست دارم بی آنکه بدانی همیشه به یادت هستم بی آنکه به یادم باشی همیشه همراهت هستم بی آنکه حضورم را احساس کنی دوستت دارم
اولین روزی که دیدمت احساس عجیب و غریبی پیدا کردم ٬ احساسی همراه با کنجکاوی و هیجان!!!احساس جالبی بود که تاحالا نداشتم!!!
بعد از یه مدتی که باهم دوست بودیم از غروری که داشتی لذت می بردم اما هم زمان رنجم می کشیدم چون غرورت مانع از ابراز احساساتت می شد٬منم با خودم عهد بستم که غرورت بشکنم!از اون روز به بعد علاوه بر احساسی که داشتم یه حس رقابتم می کردم ٬احساس می کردم توی یک مسابقم که جایزش شکستن غرور تو بود ٬هستم!!!اما تو شکست ناپذیر بودی خیلی تلاش کردم اما نشد واسه همینم ازت خداحافظی کردم و برای همیشه از پیشت رفتم!!!
خیلی روز های سختی بود به هر سختی که بود گذروندم اما حاضر نبودم بهت بگم برگرد چون غرورم بهم اجازه نمی داد و نمی خواستم خردش کنم!!!اما روزهامو بی هدف با آهنگهای غمگین می گذروندم و شبهام با اشک می خوابیدم!!!
اما تو برگشتی!!!!من شکستت داده بودم !!!روزی که اومدی با عشق و غم و اندوه اومدی اصلا باور نمی کردم که اینی که برگشته تو باشی!!!اولش حرفاتو باور نمی کردم اما وقتی هرکاری که گفتم و انجام دادی حرفات بهم ثابت شد
اولین تماس بعد از اون قهر طولانی خیلی قشنگ بود ٬توی یه روز تابستونی باهم حرف می زدیم تو بغضی که تو گلوت بود نمی ذاشت حرف بزنی و اکثر مواقع ساکت بودی منم با اشکی تو چشام بود به سوالات جواب می دادم و باهات حرف می زدم چه روز قشنگی بود
از اون روز به بعد همه ی شادی ها و غم ها ی زندگی و باهم گذروندیم!!!
عزیزم من برای همیشه دوستت دارم...
((این داستانی ست که با درخواست یکی از دوستانم نوشتم))
عشق لذتی مثبت است که موضوع آن زیبایی است ، همچنین احساسی عمیق، علاقهای لطیف و یا جاذبهای شدید است که محدودیتی در موجودات و مفاهیم ندارد و میتواند در حوزههایی غیر قابل تصور ظهور کند.
عشق و احساس شدید دوست داشتن میتواند بسیار متنوع باشد و میتواند علایق بسیاری را شامل شود.
گاه احساس شادی و خوشبختی میبشد. اما در کل عشق باور و احساسی عمیق و لطیف است که با حس صلحدوستی و انسانیت در تطابق است. عشق نوعی احساس عمیق و عاطفه در مورد دیگران یا جذابیت بی انتها برای دیگران است. در واقع عشق را میتوان یک احساس ژرف و غیر قابل توصیف دانست که فرد آنرا دریک رابطه دوطرفه با دیگری تقسیم میکند.
عشق و احساس شدید دوست داشتن میتواند بسیار متنوع باشد و میتواند علایق بسیاری را شامل شود.
قویی کشید بال و پر آن سوی ایرها
گم شد غریب و دربه در آن سوی ابرها
من ماندم و سکوت و سیاهی ٬زمین سرد
او بود آفتاب در آن سوی ابرها...
او بود و .....آفتاب....در٬ آن سوی ابرها....
رویایی از بشارت باران است
افسانه ی دو چشم تر.... آن سوی ابرها٬
افسانه دو چشم ترآن سوی ابرها
دیریست روی قله ی کوهی نشسته ام
شاید بیافکنم نظر آن سوی ابرها
دیریست روی قله ی کوهی نشسته ام
شاید نظر بیافکنم آن سوی ابرها.....
فریاد می زنیم من و کوه... کوه و من
آه ای خدا مرا ببر آن سوی ابرها...
آه....آه....آه.....آه..... مگر می رسد خدا...
اینآه های شعله ور آن سوی ابرها
من بال و پر ندارم ٬من بال و پر ندارم ٬و
تو ای پادشاه خاک پیدا نمی شوی... پیدا نمی شوی
مگر آن سوی ابرها نمی شوی مگر آن سوی ابرها
سلام به دوست های عزیزم قبل از شروع حرف هایی که می خوام بنویسم اول از همتون بخاطر اینکه دیر آپ کردم معذرت می خوام سرم خیلی شلوغ و وقت ندارم شرمنده
سخنی از دل
شب هاست که عکسش را بر روی مهتاب شبانه می بینم ستاره ها به او نزدیک می شوند و ا و را از من دور می کنند و قلب من را همچون گلی که توسط باد پرپر می شود پرپر می کنند.این حرف ها را به او نمی گویم که سرنوشتم جز خرد شدن و پشیمانی از غرور شکسته شدم نباشدزیرا سرنوشت یک عاشق بی معشوق که دلش همچون آسمان شب سیاه و تاریک است بهتر از سرنوشته کسی ست که علاوه بر غم نبودن یار غرور و شخصیتش شکسته شده.
صدای او برایم از هر نغمه و آوازی زیباتر و طنین انداز تر ه اما حیف که از دلم بی خبر است ، بی خبر از عشقی که روز به روز من را خود ساخته تر و گاه تنهاتر می سازد.
عزیزم عشق تو حتی با نبودنت هم مرهم همیشگی زخم های کهنه ام است ، قلب تنهای من از عشق تو برایم دوستانی با چهره و جنس تو می سازد و این من را از تنهایی در میارد اما حیف که همه ی اینها در عالم خیال است و در دنیای حقیقی ام خبری از تو نیست...
چگونه بگویم : دوستت دارم !!!
وقتی که مردان گرگرفته در بستر این جمله را به
روسپیان کهن سال می گویند ؟؟؟
وقتی که این کلام
پیش از آدینه به زمزمه تکرار می شود در گرداب
خوی کرده ی بوسه و خواهش ؟؟؟
چگونه بگویم دوستت دارم وقتی که این آیه
قدسی ورد زبان آدمیانی است
که با قلبی میان دو پا و دشنه ای در کف ، کنج دنج
کوچه های قهر کنان را می کاوند ؟؟؟
تنها یکی نگاه ...
تا این کلام ابدی شود میان ما دو تن
و بشنویمش
بی آن که سخنی بر لب رانده باشیم !.